مانترا ، سخن انديشه برانگيز

چرا وبلاگ ؟

سلام مانتراي عزيزم من به دو دليل موافق وبلاگ نوشتن نبودم . دليل اول اين كه ميخواستم خاطراتت را با دست خط خودم بنويسم و يه روز بدم دستت و تو بتوني لمسش كني ، دليل دوم اين كه دوست ندارم خاطراتت و اتفاق اي زندگيت مثل قصه وداستان و خبر در دسترس همه باشه ، بخونن و تازه نظر هم بدن ، خيلي گشتم تا كتاب روزنگار كودك مثل اوني كه آبتبن داشت پيدا كنم ولي نبود كه نبود . به هرحال بعد از يكسال مقاومت تسليم تكنولوژي شدم ولي سعي ميكنم براي مطالب رمز بزارم تا يه روز فقط خودت بخوني ، اميدوارم وسوسه نشم روزنگار آبتين را كه هنوز بهش ندادم .

9 ماه اول زندگيت

خيلي شيطون بودي تو دلم و من هر روز يه درد جديد داشتم دل، كمر ، پاشنه پا ، پشت كتف ، بابا و ابتين خيلي همراهي كردن ، چند ماه آخر اصلا نميتونستم ظرف بشورم و بابا همه ظرفها را ميشست . عصرها كه از اداره مي آمدم ديگه براي هر كاري آبتين را صدا مي كردم ، پسر گلم و برادر عزيزت خيلي كمك ميكرد ، و حسابي مشتاق خواهر شدن بود . 7 فروردين 92 كه رفتيم سونوگرافي سه بعدي براي غربالگري ، وقتي دكتر گفت female ، به آبتين كه مشتاقانه مانيتور را نگاه ميكرد گفتم دختره ، چشمهاش برق زد ، وقتي هم اومديم خونه و به مامان جون شهين گفتيم اينقدر جيغ زدن و خوشحالي كردن كه شب همه بدنشون كهير زد و كارشون به اورژانس كشيد . ماههاي آخر حركاتت را اطرافيان هم ميتونستن از روي ...
31 شهريور 1393
1